سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوشبختی

یک سوالی که همیشه برایم مطرح بوده و دوست دارم به آن جواب بدهم این است که چه چیزی سرنوشت ما را رقم می زند. آیا سرنوشت ما را پایگاه طبقاتی ما مشخص می کند یا شانس ها و فرصت های زندگی یا تلاش هایی که برای رسیدن به اهداف خود انجام می دهیم یا همه ما یک تقدیری داریم که به سمت آن حرکت می کنیم بدون آنکه از آن گریزی داشته باشیم؟ می دانم که بین سرنوشت و خوشبختی رابطه ای وجود دارد، و البته بدبختی. خیلی از ما منظورمان از تقدیر همان خوشبختی و بدبختی است.

من آدم هایی را دیده ام که بر پایگاه طبقاتی خود غلبه کرده اند. مثلا دختری که دریک خانواده فقیر بزرگ میشود، ولی با یک مرد پولدار ازدواج می کند و اتفاقا زندگی موفقی هم دارد. پسرانی را هم دیده ام که علی رغم همه تلاش ها، به دلیل فقر نتوانسته اند به حق خودشان برسند و تقریبا یک زندگی فقیرانه مثل پدر و مادر و اجداد خود داشته اند. اما کدام اصل است؟ زنی فقیر که فرصتی خوب و شانس او را به آنچه می خواهد می رساند یا مردی که نمی تواند از اسارت ساختار اجتماعی رها بشود؟

اینکه انسان شانس بیاورد خوب است اما متاسفانه خود شانس چنانکه از اسمش برمی آید قابل اتکا نیست. عیب اتکا به شانس این است که ممکن است هیچ وقت به سراغ آدم نیاید یا چنان به سرعت بگذرد که نتوانی آن را به چنگ بیاوری و آن وقت یک عمر پشیمانی. عیب دیگر آن است که فرصت ها نسبت به کل زندگی ما اندک هستند. مگر چند بار فرصت یک شغل خوب برای ما فراهم میشود؟ یا بخت در خانه ما را می زند؟ در تمام زندگی شاید ده بار. نهایتا ده بار. تازه یک بدی دیگر فرصت و شانس آن است که وقتی می آید ما نمی دانیم واقعا خوب است یا بد؟ انتخاب کنیم یا رد کنیم؟ این جنس را بخرم یا بگذارم شاید فردا مورد بهتری نصیبم شد؟... بعد هم شانس تضمین اندکی دارد. در همه موارد همه فرصت ها درخشان نیستند. نمی توان به همه جوانب آن شناخت پیدا کرد زیرا از آن ما نیستند. مثلا ازدواج با یک مرد پولدار که بعدا متوجه انحراف رفتاری او میشوی، در ابتدا به نظر شانس خوبی می رسد اما در ادامه تبدیل به یک موقعیت بد میشود.

عیب دیگر زندگی شانسی آن است که انسان را فرصت طلب بار می آورد. مثل اینکه اگر همه منتظر باشند در قرعه کشی بانک برنده بشوند دیگر هیچ کس کار نمی کند. یا بدتر، اگر همه قرار باشد از نوسان اتفاقی قیمت ها پولدار بشوند. بعد فرصت طلبی باعث جدایی آدم ها از هم میشود. هر کس به فکر خودش است...وقتی همه به فکر خودشان باشند عملا تعداد شانس های خوب کم میشود...


گذشته از فرصت ها، راه دیگر رسیدن به خوشبختی راه کار و زحمت و تلاش است. در فرهنگ های مختلف هم تاکید زیادی روی کار و تلاش شده. " از تو حرکت، از خدا برکت" در فرهنگ ایرانی یک باور جا افتاده است. یا این جمله معروف که "موفقیت 99 درصد به کار و تلاش بستگی دارد 1 درصد به نبوغ و استعداد". ولی آیا زحمت زیاد یک راه تضمین شده برای رسیدن به موفقیت است؟ شاید اولین سوال در رابطه با اعتقاد به سعی و تلاش و نتیجه بحش بودن آن، این باشد که ما برای کی داریم کار می کنیم؟ یعنی این همه زحمتی که می کشیم برای کیست؟ حاصل زحمات ما در اختیار چه کسانی قرار می گیرد؟ آیا کارهایی که می کنیم اگر حاصلی داشته باشد به خودمان برمی گردد یا بیشتر از ما به دیگران می رسد؟ اینجا یک شک و تردیدی درباره سودمند بودن زحمت و تلاش و فعالیت ایجاد میشود. من اگر بدانم بیشتر حاصل دسترنج من به دیگران میرسد چرا باید خودم را به زحمت بیاندازم؟

تنها بحث استثمار یا بهره کشی عده ای از عده دیگر مطرح نیست، که به جای خود بسیار مهم است. تجربه زندگی هم ما را از استفاده کامل از زحماتمان ناامید می کند و الزاما سعی زیاد پلی به سوی خوشبختی نیست. مردی که به طور مداوم کار می کند و احیانا درآمد خوبی هم دارد ناگهان متوجه میشود عمرش به پایان رسیده، بدون آنکه بتواند به اندازه لازم از آن همه زحمت سود ببرد و هر چه جمع کرده به دیگران می رسد. پس خوشبختی فردی او چه شد؟

دیگر اینکه اصلا چه کسی ما را به سمت چه کاری هدایت می کند؟ خود ما چقدر در انتخاب شغلی که داریم یا تلاشی که می کنیم یا درسی که می خوانیم تاثیرگذار هستیم؟ به نظر می رسد خیلی از ما نه بر اساس امیال واقعی خودمان که بر اساس خواسته های دیگران، داریم یک سری کارها را انجام می دهیم. انگار یک نقشه ای از قبل طراحی شده و ما فقط اجرا کننده هستیم. این باعث ضعیف شدن اراده ما برای پیگیری آن کار میشود. کارمندی که خودش را در اختیار یک سیستم اداری بوروکراتیک محض قرار می دهد، بعد از سی سال می بیند صرفا در نقشه آن سیستم کار کرده و کوچکترین اراده ای از خودش نداشته. این کارمند حتی اگر بر اثر این کار سهم مادی هم داشته باشد، خوب می داند این آن خوشبختی که به دنبالش بوده نیست.

به دنبال خوشبختی رفتن چه با کمک فرصت های اتفاقی چه با تکیه بر کار و تلاش یا هر عامل دیگر، تضمین شده نیست. واقعیت آن است که خوشبختی در گرو هیچ چیزی نیست. اصولا یک امر واقعی نیست. اینطور به نظر می رسد که موضوعی کاملا نسبی است. از نظر خیلی از مردم کسانی که در راه یک اعتقاد و آرمان جان خود را فدا می کنند، افراد خوشختی هستند. از نظر عده ای دیگر دوام آوردن در شرایط سخت و بعد استفاده کردن از موقعیت ها و مثلا پولدار شدن، عین خوشبختی است. جوانی که در زمان جنگ حان شیرین خود را در راه دفاع از باورهایش فدا می کند و شهید میشود، به نظر عده ای به خوشبختی و سعادت ابدی رسیده و یکی دیگر راه رو روش مثلا "علی دایی" را می پسندد، که خود را حفظ کرد و جانش را به خطر نیانداخت، رو به ورزش آورد و با تلاش زیاد تبدیل به یک ورزشکار خوب شد و تواتست بعدها به یک ابرمیلیاردر تبدیل بشود. به باور عده ای او و کسانی مانند او خوشبخت هستند. در حالیکه بر آرامگاه شهیدی که در راه وطن و دین و مذهبش جان سپرده، در فلان روستای دور افتاده گرد فراموشی نشسته. و عده ای عکس این فکر می کنند، خوشبختی مادی را موقتی و شهادت را سعادت ابدی می دانند. ظاهرا همه چیز به تعریفی که ما از خوشبختی داریم برمی گردد. ولی خوب این تعریف از کجا می آید؟ ارزش گذاری ها چگونه انجام میشود و چرا دائما ارزش ها تغییر می کنند؟



من در دو یادداشت قبلی سعی کردم به این سوال پاسخ بدهم که چه عواملی روی خوشبختی ما تاثیر گذارند. از بین عوامل احتمالی درباره فرصت و شانس و همچنین درباره تلاش های فردی چیزهایی نوشتم. هدفم طرح یک موضوع ساده است. اینکه ارتباط ما با خوشبختی و سعادتمندی، که قطعا مسئله اصلی زندگی ماست چیست؟ البته می دانم موضوع ساده نیست و جوانب فلسفی و علمی بسیاری دارد که حتما بیان آن از عهده من خارج است اما طرح موضوع از عهده ام خارج نیست. در این سومین و آخرین بخش یادداشت، به نظر خودم درباره خوشبختی و موانع آن می پردازم. ضمنا همه چیز را در حد یک یادداشت وبلاگی باید دید نه بیشتر.

عرض کردم که دو فاکتور اصلی می تواند بر خوشبختی ما تاثیر گذار باشد: یکی فرصت ها و دیگری تلاش هایی که انجام می دهیم. در واقع این دو از هم جدا نیستند. انسان یک موجود اجتماعی است و در مجموعه ای پیجیده از روابط اجتماعی زندگی می کند. طبعا فرصت هایی که در اختیار ما قرار می گیرد حاصل زحمات دیگران یا حتی خود ماست. طرف شکایت داشت که چرا تا الان در قرعه کشی بانک برنده نشده ام. وقتی ازش پرسیدند، معلوم شد تاالان در هیچ بانکی حساب باز نکرده. در زندگی فرصت ها هم نیاز به حداقلی از تلاش دارد. اما خوب شیرینی فرصت و شانس در آن است که ناگهانی بیاید و انسان بتواند از آن استفاده کند. اگر میلیون ها نفر در بانک حساب باز کنند جایزه صد میلیونی شاید به چند نفرشان برسد. همه یک کار را کردند اما نتیجه فقط شامل عده بسیار کمی شد. این یعنی شانس. چرا اینقدر روی شانس تاکید می کنم؟ برای اینکه می تواند سختی روابط پیچیده اجتماعی را ناگهان و به طرز معجزه آسایی باز کند.

به هر حال به آنجا رسیدم که چه خوشبختی حاصل زحمت ما باشد چه کاملا اتفاقی حاصل بشود، خوشبختی به تعریف آن ارتباط دارد. حتما می دانید که یک زمانی عده ای به جنگ می رفتند و از آنها عده ای دریغ می خوردند که چرا شهید نشده اند. در صورتیکه شهادت نوعی مرگ اتفاقا خشونت بار است. یعنی اینها برای اینکه اسمشان در قرعه مرگ بیرون نیامده حسرت می خوردند. این تعارف نیست. این به دلیل تعریفی است که یک زمان از خوشبختی ارائه میشد و عده ای بر اساس همان تعریف زندگی می کردند.

خوشبختی را برای ما تعریف می کنند. اصل حرف من همین است. برای ما ارزش گذاری می کنند. امروزه تعریف خوشبختی کاملا متفاوت شده. داشتن یک ماشین شاسی بلند ویک خانه ویلایی و تجهیزات و امکانات یک زندگی مرفه، یعنی خوشبختی. خوشبختی امروز مساوی است با زندگی لاکچری.

چه کسانی این تعریف ها را انجام می دهند؟ آیا خود ما این کار را می کنیم؟ حتما ایتطور نیست. اگر قرار بود هر کدام از ما یک تعریفی از خوشبختی داشته باشیم، تعداد روایت ها آنقدر زیاد میشد که اصلا معانی همه آنها از دست می رفت. زندگی جمعی بر مبنای معانی مشترک روایت ها ساخته میشود. اما تعریف خوشبختی باید به اندازه کافی مهم و بزرگ و جهان شمول باشد. برای اینکه حرف های در هم و برهم و بیهوده نگفته باشم، متوسل به مفهوم طبقات اجتماعی میشوم. زیرا مهمترین مرجعی است که می تواند تعریف مهم و جهان شمول از زندگی در اختیار ما قرار بدهد. هر طبقه اجتماعی یعنی مجموعه ای از آدم ها که با هم روابط اقتصادی، فرهنگی و تاریخی مشترک دارند. هر طبقه برای خودش تعریف معناداری از زندگی دارد.

پس خوشبختی یک مفهوم فردی و دلبخواهانه ندارد. کاملا از طرف جمع، حالا یک طبقه یا گروه احتماعی تعریف میشود. در واقع ما فقط مامور رسیدن به آن بر اساس همان مفهوم هستیم. ما به دنبال خواسته های دیگرانیم تا به خوشبختی برسیم. ارزش ها را جمع به ما تحمیل می کند. چرا خود ما نمی توانیم این کار را بکنیم؟ و چرا جمع باید این کار را انجام بدهد؟ برای اینکه ما ماهیت انسانی خودمان را از جمع، جامعه، گروه و طبقه اجتماعی خود گرفته ایم. زندگی بیرون از طبقه برای ما معنی ندارد. ما چیزی جز یک هویت جمعی در یک کالید فردی نیستیم. فرد یک جسم دارد که بار هویت فرهنگی، اقتصادی و سیاسی را به دوش می کشد. اما جمع چه نیازی به ساختن این مفاهیم و انتقال آن به تک تک اعضا دارد؟ جمع برای بقاء خود و دفاع از خود در برابر تهاجم هویت های دیگر چنین کاری می کند.

پس در واقع همه چیز از قبل تعریف شده است. ما در تصور ابتدایی خود فکر می کنیم که موجود یونیکی هستیم که آمده ایم در این دنیا تا به تمام آمال و آرزوهایمان برسیم. اما بعد متوجه میشویم که عضوی از یک مجموعه عظیمتریم. همان مجموعه که از خانواده تا ملت را در بر می گیرد، به ما فرمان می دهد و ما فرمان می بریم. اما آیا در جنگ هویت ها همه پیروزند؟ نه. روایت پیروز از آن هویتی است که بتواند حکومت تشکیل بدهد. زیرا او ابزارهایی در اختیار دارد که می تواند داستان خود را بر همه طبقات تحمیل کند. خوشبختی یک مفهوم کاملا سیاسی است.